شنتیا عشق زندگی

بدون عنوان

شنتیا اولین روز زندگی در بیمارستان شنتیا در یک ماهگی شنتیا در دو ماهگی شنتیا در سه ماهگی شنتیا در سه ماهگی شنتیا در چهار ماهگی تولد خاله ندا شنتیا در ۵ ماهگی شنتیا در ۷ ماهگی بعد از حمام آقا شنتیا در حال قام قام کردن شنتیا عروسک می شود شنتیا و اولین نقاشی ...
20 بهمن 1389

شركت در مسابقه

در روزهايي كه مثل باد از هم سبقت مي گيرند ،مي نويسم تا بماند در خاطرم و خاطرت تا يادم و يادت باشد روزهايي را كه تو نقش آفرينش هستي، تا فراموش نشوند اين روزها نبرد من با فراموشي خاطره هاست پسر مهربون و باهوشم مامانت اين وبلاگو  تولد چهار سالگيت بهت هديه ميكنه تا ببيني چهار سال با چه عشقي خاطراتتو ثبت مي كردم و روزمو با ديدن اين خاطرات شروع مي كردم . ...
16 بهمن 1389

نذري مادانا سودابه

ماماني ديروز مادانا نذري شله زرد داشت همه خيلي خوشحال بودند مي گفتند شنتيا هم امسال تو نذري هست گفتم مامان خيلي ذوق نكن  سال ديگتو بگو همه كاسه كوزتو بهم ميريزه  گذاشتمت وسط ظرفهاي شله زرد تا ازت عكس بگيرم داشتي همه رو بهم ميريختي حالا یکی از عكساتو ميذارم تا ببيني ...
9 بهمن 1389

شلوار خالخالي

ماماني اينجا يكماهه هستي مامانم شلوار خالخالیتو وقتی تو شکمم بودی خاله ندا خریده بود حالا یادگاری نگه داشته تا بزرگ شدی بهت نشون بده..  ...
9 بهمن 1389

داستان پسرك

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباس هایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ... تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آن قدر زیاد بود که نمی گذاشت آن پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر ...
9 بهمن 1389

سفرهاي شنتيا

شنتيا مامان اينجا تو چهار ماهي اولين مسافرتيه كه رفتي با مامان و بابا عمه محبوبه مهديه وامير رفتيم زيبا كنار كلي از دست اميرو مهديه مي خنديدي امير ميومد جلوي صورتت مي گفت منو ميشناسي تو هم كلي مي خنديدي تو عكست خوابت رفته ولي براي يادگاری ازت عكس گرفتم. دومين مسافرتتم تو شش ماهگيت بود كه باهم رفتيم اهواز براي اولين بار سوار هواپيما شدي چقدر استرس داشتم مي ترسيدم تو هواپيما گريه كني آخه گفته بودند تو اوج و فرود گوشت كيپ ميشه خلاصه باكلي ترسو لرز رسيديم اهواز بابا رضا با پسر عمه نادر منتظرمون بودند. خيليم پسر خوبي بودي چون يكساعت پروازو كامل خوابيدي حالا يكي از عكساتو كه تو اهواز انداختي برات ميذارم عمه بيتا لباس كردي ژ...
9 بهمن 1389

بهترين روز زندگي مامان

پسر خوشگل مامان ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ ساعت ۳۰/۸ صبح بدنيا اومد بابا رضا ،مامان سودابه،خاله ندا و خاله اكرم اومده بودن بيمارستان همه چشم انتظار بدنيا اومدنت بودند خدا يه پسر خوشگل به ما هديه داده بود. ...
9 بهمن 1389