شنتیا عشق زندگی

وقتي پدر كوچك بود

شنتيا دو تا از عكساي باباييتو برات ميذارم تا ببيني چقدر شبيه هم هستيد تو هم مثل بچگي هاي بابايي تپلو شيريني انشاء...خدا هر دوتونو براي من صحيح و سالم نگه داره شعر بابايي رضا كه براي پسر خوشگلش ميخونه بقول خودش هنوز باورش نميشه كه يه پسر داره. پسر بابا قشنگه  با زندگي يه رنگه   وقتي بابا تو خونست  پسر با با رو شونست بالا و پايين ميره  نفس اونو ميگيره اما بابا مي خنده دور غمو مي بنده با اينكه خيلي خسته ست لباش مثال پسته ست دلش چه شاده شاده خوشيش چقدر زياده پدر و پسر تو ابران با اون لباي خندان دست علي يارشون خدا نگه دارشون   ...
9 اسفند 1389

داستان پيله كرم ابريشم

شکاف کوچکی بر روی پیله کرم ابریشمی ظاهر شد. مردی ساعت ها با دقت به تلاش پروانه برای خارج شدن از پیله نگاه کرد. پروانه دست از تلاش برداشت. به نظر می رسید خسته شده و نمی تواند به تلاش هایش ادامه دهد. او تصمیم گرفت به این مخلوق کوچک کمک کند. با استفاده از قیچی شکاف را پهن تر کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد ، اما بدنش کوچک و بال هایش چروکیده بود.مرد به پروانه همچنان زل زده بود . انتظار داشت پروانه برای محافظت از بدنش بال هایش را باز کند. اما این طور نشد. در حقیقت پروانه مجبور بود باقی عمرش را روی زمین بخزد، و نمی توانست پرواز کند.    مرد مهربان پی نبرد که خدا محدودیت را برای پیله و تلاش برای خروج را برای پروانه ب...
9 اسفند 1389

نمك مامان

سلام پسر خوشگل مامان ديروز تعطيل بودم صبح كه از خواب پاشدم ديدم خونه چقدر تميزه اول صبح خاله ندا و مادانا خونرو تميز كرده بودند تا من تمام وقتمو براي پسر گلم بذارم دو تايي خيلي كيف كرديم  با هم رقصيديم تا آهنگ ميذاشتم شروع ميكردي با آهنگ خوندن و ميخنديدي كلي با هم بازي كرديم جديدا بايد بذارمت رو اپن آشپزخونه تا غذاتو كامل بخوري نميدونم اون بالا چي داره كه انقدر تو رو خوشحال ميكنه اشتهاتم باز ميكنه يه بارم با باباييت تلفني حرف زدي ديشبم رفتيم خونه خاله اكرم تولد مهرداد بود كلي با بادكنكا بازي كردي آخر شبم سعيده همرو بهم گره زده بود داد به شما ميدونم الان از خواب پاشي كلي سرت با بادكنكات گرمه شنتيا نميدوني چقدر دوست داري با ما سر س...
9 اسفند 1389

شنتيا قهرمان

قهرمان مامان ديروز بردمت چكاپ دقيقا هشت ماهت تموم شد هزار ماشاال...همچي پسرم خوب بود قدت ۷۵ و وزنت۴۰۰/۹  مامان و بابا خيلي خيلي دوست دارند .   ...
28 بهمن 1389

نه ماهگی و ولنتاین

شنتیا مامان دیروز برای اولین بار ولنتاینو با هم جشن گرفتیم مادانا و خاله ندا برات ماشین خریدند مامانتم برات لباس خرید اون گلم مادانات به من داده بود کلی ماشین سواری کردی خیلی ذوق زده بودی در ضمن شما دیروز رفتی تو نه ماهگی دیگه پسرم داره بزرگ میشه قربون قدو بالات برم نه ماهگیت مبارک   ...
26 بهمن 1389

برف

شنتيا مامان داره برف مياد چه برف قشنگي مادانا گفت امروز تا از خونه زدم بيرون تا بيام سركار از خواب پاشدي  دوست داشتم پيشت بودم با هم برف بازي ميكرديم ببخش مامانتو كه پيشت نيست ولي پسر من خيلي صبوره مامانشو درك ميكنه ميدونه مامانش براش بهترينارو ميخواد . خيلي خيلي خيلي دوست دارم. ...
23 بهمن 1389

شنتيا پيكاسو

مامانی، بابا سه شنبه۱۲/۱۱/۸۹ اومد تهران رفتیم برات بوم و گواش گرفتیم بعدش رفتیم خونه مادانا شما با کف دستو و پات شروع کردی نقاشی کردن اگر بدونی با خودتو خونه چکار کردی دو ساعت حموم کردنت طول کشید مامانی خیلی خوشحال بودی ازت فیلمم گرفتیم خلاصه اولین نقاشیتو با حضور بابا رضا مامان الهام مادانا و خاله ندا در ۸ ماهگیت کشیدی خیلی روز خوب و پر هیجانی بود. ...
23 بهمن 1389

اولين آتليه

شنتيا مامان ۸ بهمن براي اولين با خاله ندا رفتيم آتليه خيلي شيطوني كردي انقدر خسته شده بوديم تا رسيديم خونه بيهوش شديم ولي خستگيم در رفت وقتي عكساتو ديدم.انشاءا.. براي داماديت بري آتليه   ...
23 بهمن 1389